کافه دختران
خوش امدید
درباره وبلاگ


دختــــر که باشی معنی یتیمی و بی مادری را میفهمی! دختـــر که باشی زبر بودن دست پدرت و چین و چروک های پیشانی مادرت را درک میکنی... دختــــر که باشی حسودی به دختری که غرق عشـــق است را درک میکنی! دختــــر که باشی میفهمی به اختیار خودت گذشتن از عشقت چقدر طاقت فرساست! دختــــر که باشی دنیای دختران را مسخره نمیکنی! دختــــر که باشی بغل کردن عروسک کودکی هایت چه آرامشی دارد! دختــــر که باشی میفهمی چه حس نابی است از وجودت وجودی ساخته شود! دختــــر که باشی جیغ زایمان برایت گوشخراش نمیشود چون پر از درد است اما با شنیدن پاره ی تنت تبدیل به خنده میشود! دختــــر مقامش با توئه مرد یکـــــی است ، او را ضعیفه نگوییم ، ناقص العقل نخوانیم ، او" ســــــــــــــاده" است " خنـــــــــــگ " نیســــــــــــــت. . . !

پيوندها
رمان
جی پی اس ردیاب ماشین
ال ای دی هدلایت زنون led
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کافه دختران و آدرس cafeedokhtaran10.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 15180
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



موضوعات
رمان
رمان

نويسندگان
خانوم دکتر

آرشيو وبلاگ
آذر 1394


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
4 آذر 1398برچسب:, :: 14:53 :: نويسنده : خانوم دکتر

                               سلام دوستای من به کافه خودتون خوش امدید

 

من خورشید جواهری هستم

دوستام بهم می گن خانوم دکتر /دکی/

اینجا کافه دختراس

همه چی هست

هرچی که یه دختر دوست داشته باشه

لطفا یه سری به ادامه مطلب بزنید

 

 


کافه دخترونه]]>

 
یک شنبه 8 آذر 1394برچسب:رمان خورشید نوشته ی خانوم جواهری, :: 19:4 :: نويسنده : خانوم دکتر

یهو منه احمق گفتم
-این یکی بااون یکی خعیلی فرق می کنه هاااااا /هااموکش دادمو باکلی نازوعشوه گفتم همیشه جلو دایی رامین خیلی ناخاسته لوس می شدم دست خودم نبود خووووووو/
دایی خندید که یهو مسی داد زد
-خفه شو بابا نخود
خاستم جوابشو بدم دیگه طاقت توهیناشو نداشتم که رامین چنان اخمی بهش کرد که همراه اون منم لال شدم بعدم امد کنار من که رو صندلی نشسته بودم وایسادو سرمو اروم گزاشت روسینش  همین کارش باعث شد خاله معصومه باعصبانیت به سمت اتاق بره و محکم درو بکوبه بهم محکمااااا
منم کلی تودلم برا رامین دایی جونی خودم قربون صدقه رفتم ولی یهو ناخوداگاه بغضم گرفت همون طوری که سرم رو سینش بود و اشک توچشام جمع شده بود یهو دستشو کشید رو چشمامو اشکامو پاک کرد نمی دونم چجوری فهمید که دارم گریه می کنم
رامین اینجا زندگی نمی کرد خونه مجردی داشت ولی خعیلی وقتام میومد شبا اینجا می موند هر روز ظهرم سر میزد برا خوردن ناهر که خدارو شکر اینجا همه تازه یک بیدار می شن
_نبینم چشمای ابی خوشجلت بارونی باشه عقشولم.... /نشست رو صندلی بقلیم
هیوا _ تو که میدونی اون روانیه ارزش داره حرفاشو جدی بگیری اخه؟
من -اخه....
رامین پرید وسط حرفم _ اخه نداره ......بگو ببینم خانوم دکتر برنامه امروزت چیه ؟
-باید برم خونه دختر عموم از اونجابریم واسه خرید سیسمونی ...اوم....بعدم که میرم بیمارستان
_خوپس اماده شو برسونمت
_اخه  مسیرتون خعیلی دور می شه ها
- د پشو برو بپوش دیگه دیرم شد
یه بعله قربانی گفتم و رفتم تو اتقام
یه اپارتمان بود که رامین خریده بود ولی به نام مامان بزرگم زده بود مرداد ماهی بود مرداد ماهیام که مامانییییی طبقه اولش یه واحد بزرگ بود کع دوتا خواب داشت یه خابش که کوچکتر بودو داده بودن به من البته به دستور دایی و اون یکی ماله هیوا و معصومه و در اینده هما ....خیلی بزرگ بود ولی بااین حال خاله معصومه همیشه بخاطرش به هم چیز میز می گفت  و می خاست اتا قمو بدم بهش ولی دایی نمیزاشتو می گفت خورشید باید اتاق جدا داشته باشه و اگه کسی ناراضیه می تونه بره
طبقه  بالا هم دو واحد بود یکی شو دایی کوچیکم /محمد/ زندگی می کرد و بغلیشو کار گاه شابلون زنی کرده بودیم که دایی محمدو دایی محمود توش کار می کردن زیر زمینم  یه واحد بود کرده بودیمش ارایشگاه برا خاله هما که وقتی امد مشغول کار شه مامان بزرگ و بابا بزرگ بیشتر لندن زندگی می کردن خاله هماهم اونجا بایه پسر پولداااااار  که مهندس ساختمان سازی ام بود ازدواج کرد ولی بعد 4 سال چون بچه دار نشدنو مشکل از خاله هما بود می خوان جداشن و الان درگیر کاراشن منم زیاد سر در نمیارم اخه یه طلاق اینقد دنگو فنگ داره ؟
از بین مانتوهام مانتومشکی رنگ بلندمو که عاشقش بودم و خاله هیواجونم دوخته بود رد اوردم یه نگا بش انداختم خدارو شکر اتو شده وتمیز بود میدونستم تو این هوای سرد پوشیدن این مانتو خنک و نخی خودکشیه محضه ولی خعیلی دوسش داشتم ساده و مبود شکی بود ولی شیک از بالاتنگ بود پایی کلاش می شد به حالت کج دکمه هاشم کج سمت راست دو خته شده بود یه کمر بند
م داشت استیناشم کوتاهو  کشی بودن شلوار لیمم با عجله پام کرم پالتو قرمزمم که خعیلیی دوسش داشتمو اونم کاره هیوا بود با یه شال مشکی برداشتمو امدم بیرون هیوا داشت شالشو اتومیزد تا بره مزون کنارش تیشرت داییم بودو معلوم بود بعد شالش نوبت اونه ..... خوده داییم دسشویی بود چکمه هامو پوشیدمو رفتم پایین تو ارایشگاه ...... موها ی طلایمو شونه زدمو محکم بستمشون بالا یه تار مو هم اویزون نبود اونقد محکم بسه بودم که مخم داشت در میومد ....مزه هامم مث موهام طلایی بود بااینکه بلندو پر بودن ولی بخاطر رنگشون دوسشون نداشتم ...... یه زیمل پر رنگ و یه رز قرمز زدم .....شالمو  سرم کردم و رفتم بیرون تو کوچه کنار بنز سفید رنگ دایی وایسادم یه 5 دقیقه ای علاف منتظر بودم  عههههه چرا نمیای خووو  هوا خعیلی سرد بود زمین از برف دیشب سفید شده بود من عاشق برف بودم ......بالاخره حاضر شدم پالتومو تنم کنم همیشه دربرابر سرما مقاوم بودم و حتما یکی باید زورم می کرد تا لباس گرم بچوشم داشتم پالتومو می پوشیدم که صدای رامینو پشت سرم شنیدم
-خو چرا نمی گی پایین منتظری دختر جون .... سوار شو
-وای خعیلی سرده
سوار ماشین شدم ..... بخاری که  روشن شد  عهساس کردم که دارم زوب می شم
_راسی شالگ ردنت تو ماشین جامونده بود
خم شدو از صندلی پشت شال قرمز رنگو برداشت اخ چقد امروز دنبالش گشتم
_ وای مغسی دایی کلی دنبالش گشتم
از دستش شالمو گرفتمو انداختم گردنم ......... ماشین شروع کرد به حرکت کردن ... فلشمو از توکیفم در اوردم  ...یه با اجازه ای گفتم و گزاشتم تو ضبط .......تا خونه تینا خعیلی راه بود حوصلم سر میرفت منم کع عشق اهنگگگگگگ .... تازه اونم از نوع عاشقانه و غمگیینش
خواننده محبوبم شروع کرد به خوندن /مرتضی/ وای کع چقد صداشو دوست داشتم
اهنگ دقیقه های اخر می خوای بری از پیشم دیگه عشق من بی همسفر
میری سفر
دلواپسم واسه تو
دلواپسم واسه تو عشق من
برو
تنها برو
اما بخند
این لحظه های آخرو
تورو خدا نزار یه امشبم با گریه های من تموم شه…
قرار دیدنت از امشب آخه آرزوم شه
نزار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو
کی میاد؟! جای تو
دقیقه های آخره میری واسه همیشه
منم همون که عشق تو تموم زندگیشه
همون که دلخوشی نداره
بعد تو تموم میشه
کی مثل تو میشه
بعد من هرجا میری یاد من نیفت
هرچی بشه
من عاشقم
راحت برو عشق من
گریه نکن آخه طاقت ندارم و میمیرم و می خوام تورو
راحت برو عشق من
تورو خدا نزار یه امشبم با گریه های من تموم شه
قرار دیدنت از امشب آخه آرزوم شه
نزار که اشک چشم من بریزه پشت پای تو
کی میاد؟! جای تو
دقیقه های آخره میری واسه همیشه
منم همون که عشق تو تموم زندگیشه
همون که دلخوشی نداره
بعد تو تموم میشه
کی مثل تو میشه؟!
کل اهنگ و منو رامین داشتیم با مرتضی زمزمه می کردیم خعیلیی قشنگ بود مث همیشه اشک تو چشام جمع شده بود اهنگ که تموم شد رامین کنار یه عابر بانک نگه داشت پیاده شد تا پول برداره منم شروع کردم اهنگ اخه دل منه محسن یگانه رو با ضبط زمزمه می کردم
بعد چند دیقه دایی کارش تموم شدو نشست توماشین یه لبخند به من زدو حرکت کردیم داشتم از اهنگ لزت می برم که یهو پرید وسط اوج لزتمو پرسید؟
_خورشید تو دوست پسر داری/؟
جا خوردم ....من با بچه های دانشگامو پسر عمم و حتی همسایمون دوست بودم ولی....  منظوری نداشتم ینی عین بردارم بودن خوب.....اصلا اخه این چه سوالیه  .....همینجوری مات ومبهوت نگاش میکردم که گفت
_ن ینی باکسی قراره ازدواجی...
_دایی...همش ازیتم کنید بابا من اصلا به ازدواج فک نمی کنم که بخام قرارشو باکسی بزارم الانم اصلا حوصله سربه سر گزاشتنای شما رو ندارم ایییییییییییییییییش عاخه من با کی قراره ازدواج بزرام؟
-ینی بین تو و نیما هیچی نیس /؟ ..../فک میکردم داره ازیتم می کنه ولی خعیلی جدی  و با اخم خاصی حرف میزد /
_کدوم نیما .....نیما ی خاله؟
- پ  ن پ نیما یوشج
از حرفش خندم گرفت خدا وکیلی اگه نیما یوشج زنده بود به پاش میوفتادم تا پقبول کنه با هم ازدواج کنه و دایی اینو میدونست واس همین گفت 
خعیلی شعراشو دوست داشتم واقعا خوشبحال زنش که شوهرش یه شاعر با عهساس بود
-چی شد /؟جواب سوالموندادیا/
-نه بخدا منو نیما عین خواهر برادریم .... خعیلی شوخی می کنیم ..باهم بیرون میریم ولی چیزی بینمون نیس و هیچ عهساسیم  بهش ندارم ....اصلا چی شد کع این سوالو پرسیدی؟
_اگه بینتون چیزی نیس چطوری به خودش جرات داده بیاد تورو ازمن خاستگاری کنه و بگه منو خورشید همو دوست داریم ؟
جااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان ؟ یه لحظه فک کردم نیما شوهر منه عووووووووووووووق درسته من از ازدواج فراری بودم ولی خو هر دختری تو زهنش یه مرد ایده ال  داره  ... نیما پسر خاله مامانم بود هم سن هیوا بود دیقا همون روزی که هیوا به دنیا امد نیما هم به دنیا امد ..... خعیلیی با مرد ایده الم فاصله داشت
_غلط کرد که گفت .... واقعا نباید به پسر جماعت رو داد عوضی... به چه حقی...
_باشههه ولش کن بیخیالش خودم دارم براش ...فقط گوش کن خورشید
-بله
_ببین .... اون یا هر پسر دیگه برا اینکه بهت برسه مث کنه میوفته دنبالت تا راضیت کنه ..... خورشید تو دختر فوق العاده ای هسی ....توروخدا مواظب زندگیت باش ... نمی شه کع ازدواج نکنی .. تو هم بالاخره عاشق می شی ... عاشق کسی شو که لایقت باشه ... مونا /همون خاله معصومه/ رو کاریش ندارم دیونس .. ولی هما رو نگاه کن چقد می گفت میکاییل عاشقمه دوسم داره خوشبخت می شم ولی اخرش چی شد ؟........... از این دوست دارما منم روزی صد بار به صدتا دختر می گم .....اول ببین اونی که میاد جلو واقعا دوست داره ؟حاضر جونشم به خاطرت بده.... بعد ببین بهت می خوره ؟  اصلن لیاقتتو داره ..... مثلا نیما ...  من نمیدونم بینتون چیه ...
من کع هموزم عصبی بودم پریدم وسط حرفش
_ گفتم که بینمون هیچی نیسس ..
-باشه...باشه ....منظورم اینه که اونی که باید تشخیص بده واقعا نیما دوست داره یانه خوده تویی ....ولی وقتی می گی خودت دوسش نداری هیچ .....  از علاقه و عشق که بگزریم از همه نظر تو نیما بهم نمیاین .... تو عین پری می مونی اون عین میمون
یهو خندم گرفت نیما اصلن خوش قیافه و خوش هیکل نبود سبزه ودراز و لاغر با موها وچشمای مشکی
_هههه .....تحصیلاتم که نداره ولی تو  پزشکی می خونی و میدونم تا چندسال دیگه بهترین متخصص مغز تهران می شی .... کارشم  که خودت می بینی به خیالش بازیگره ....نیما فقط پولداره گول پولم نخور اینقد ولخرجه که ....از لحاظ فرهنگم که هیچی نگم بهتره ....
- خخخخخخ هندونه خوردنش توحلقممم
بعد هردو زدیم زیر خنده
اخه سیزده به در پارسال رفتیم پارک  با خاله هنگامه اینا /خاله مامانم/ بعد هندونه گرفته بودیم مامانم پیشنهاد دادکه دیگه ظرفارو هندونه ای نکنیم چون بعدش قرار بود ناهار بخوریم و هندونه رو قارچ قارچ بخوریم .....من رو خوردن خعیلیی حساسم خعیلی بدم میاد یکی موقع خوردن صدا بده عیییییی بعله اون روزم نیما عاغا یه جور هندونه خورد که من کل اون روزو عوق میزدمو بالا میوردم ....
-خوب دیگه اینارو وظیفه خودم میدونستم به خاهرزاده عزیزم بگم تا بیشتر مواظب خودش باشه
وایی دایی راست می گفت منو نیما اصلا بهم نمی خوردیم ....نیما خیلی مهربونو خاکی بود خیلی موقع گرفتاریام کمکم کرد بازیگر بود البته زیاد ادم مهمی نبوداااااا اصلن کسی تحویلش نمی گرفت ولی کلی  منو برد دفتر کارگردانا و کلی عکسو امضا از بازیگرا گرفتم دوست داشتنی بود دوسشم داشتم ولی نه اونجوری که بخام باهاش ازدواج کنم عین برادر دوسش داشتم
تو فکر بودم که دیدم جلو در اپارتمان تینا توقف کردیم
-مغسی دایی هم از راهنماییتوننن هم از رسوندنتوون
_خوهشش ... چجوری میرید تواین برف؟ می خای بیام باهاتون برسونموتن
_نه دایی جونم ...  با امیر میریم دیگه ماشینم داره
-باشه ...پس مراقب خودت با ش سلامم برسون
بایه چشمو خداحافظی از ماشین امدم بیرون داشتم میرفتم زنگو بزنم که
_ باربیی فلشت جا موند خانومی
-اخ ...
فلشمو گرفتمو دوبار ه ازهم خداحافظی کردیم
داخل ساختمئن شدم اسانسور خراب بود عهههه اینم که همش خرابه
حالا باید تا طبقه اخر /البته 6 طبقه بیشترنبود/ باپله برم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه
رمان خورشید برگرفته از واقعیته و فقط نام بعضی از اشخاص عوض شده  راوی داستان اول شخص و خوده خورشید هست ما تو این رمان علاوه بر زندگی و درگیریای خورشید با زندگی شخصیت هایه دیگه چون رامین وندا هیوا و بنیامین ومعصومه و ووو اشنا می شیم که هرکدومشون ماجرایی دارن . این رمان یه قسمتاییش عاشقنس به حد اینکه برید تورویا  و احتمال برگشتتون 30 درصده و یه قسمتاییش غمگین در حد اینکه بشینیدو تا چندساعت گریه کنید و یه قسمتایش طنز در حد اینکه کسی نتونه جلو خنده هاتونو بگیره  
خلاصه
خورشید جواهری دانشجوی پزشکی برای ادامه تحصیل به تهران خونه ی مادربزرگش امده که  درگیر ماجرای ازدواج رامین  داییش می شه که تو مراسم  خاستگاری رامین از ندا خیلی اتفاقی پسری رو می بینه که سالها دوسش داشت ولی اون در عوض احساسات پاک خورشید رو زیر پاش له کرد و  غرورشو شکست   وحالا این بار نویت ارسلانه که در حد مرگ عاشق چشمان  ابیه خورشید بشه چشمانی که در همه ی اون سالها نفهمید که چقد دوسشون داره و از شون ارامش می گیره    اما خورشید با خودش عهد بسته که هیچ وقت ارسلان پاشایی رو نبخشه اون دیگه اون دختر دوسال پیش نیست که حتی وقتی بهش می گفتن ارسلان ادم کشته از ارسلان دفاع می کرد و بخاطرش جلوی همه وایمیستاد اون الان هیچ حسی به ارسلان نداره جز تنفر ......
قسمتی از رمان
_اوره دیروز بهش زنگیدم حسابی شنگول بود عروس خانوممون

-ای جان الهی قوبونش بشم اجیمو

_مینا؟.....من چشام دارن می سوزن ... کاری نداری عشقم ؟

_اخ...فردا شبم که شیفت داری ...برو بخاب از دست میری

_خیلی دوست دارم ...شبت بخیر

دیگه پیام اخرشو که نوشته بود /من عاشقتم شب..../ وانکردم ساعت نه و نیم صبح بود ساعت رو رو 1 ظهر تنظیم  کردم کلی کار داشتم حاضرم شرط ببندم به یک دیقه نکشید خابم برد

دوستان فصل یکو دو این رمان پستای قبل هست فصبل سوم هم بزودی میزارم

هر کس هم دوست داره رمانش نوشته بشه یه نظر خصوصی بده و یه اسم کاربردی و یه رمز بزاره تا عضو نویسندگان وبلاگ پاتوق دختران بشه

یاعلی

 

 

 

 

 

 

 
6 آذر 1394برچسب:, :: 12:13 :: نويسنده : خانوم دکتر
سلام به دوستان همیشگی


پاورپوینت شغل ها رو میتونید برای اطلاعات عمومی به مدرسه ببرید پس :


از اینجا دانلود کنید                                      


 
6 آذر 1394برچسب:, :: 12:13 :: نويسنده : خانوم دکتر
                                                          

 
6 آذر 1394برچسب:, :: 12:13 :: نويسنده : خانوم دکتر
سلام به دوستان عزیز

همونجوری که قول دادم  قسمت دوم کاریکاتور رو براتون گذاشتم پس:

از اینجا دانلود کنید


 دانلود                                                    

 
6 آذر 1394برچسب:, :: 12:13 :: نويسنده : خانوم دکتر
سلام به دوستان عزیز

این پاورپوینت اجتماعی که مشکلات یک خانواده در ان مطرح شده پس:

از اینجا دانلود کنید

                                    

 
6 آذر 1394برچسب:, :: 12:13 :: نويسنده : خانوم دکتر
سلام به دوستانی که زود زود به اینجا سر میزنند                                

                                                                                                


از اینجا دانلود کنید


                                        

                                                                       




    


 
6 آذر 1394برچسب:, :: 12:13 :: نويسنده : خانوم دکتر

       (( با تقلّب بسی امید است                   بی تقلّب برگـه سفید است ))




کسانی که با این جمله موافق هستن  نظر بدن                                      

 
5 آذر 1394برچسب:, :: 19:22 :: نويسنده : خانوم دکتر

رمان مستانه عشق

جهت معرفی

رمانی بسیار زیبا پیشنهاد ما

نویسنده : مریم جعرفی کاربر انجمن نودهشتیا

خلاصه:

سیمین و شهرام دخترعمو و پسرعمو بودند،با 15 سال تفاوت سنی.سیمین از همان دوران نوجوانی دلباخته شهرام بود و منتظر واکنشی از سوی او.اما شهرام با وجود عشق به سیمین،به دلیل اختلاف سنی شان عشق سوزان خود را نشان نمی داد.تا اینکه به خاطر بدهی زیاد، پدر سیمین راهی زندان میشود.وشهرام وکالت عموی خود را به عهده میگیرد.آنها مجبور میشوند خانه شان را در تبریز به ازای قسمتی از بدهی فروخته وبه خانه شهرام در تهران نقل مکان میکنند.شهرام بخاطر اصرارهای مادرش تن به ازدواج میدهد.اما در شب بله برون می فهمد که..

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد